جوب در آسمان



امان از وقتی که میبینی هیچ عملی نیست که ب چیز مطمئنی برسونت به چیز خوب بدون تباهی
امان از وقتی که محاصره شده میبینی خودت رو میان تباهی های بانقاب و بی نقاب .
امان از وقتی که اونقدر بزرگ شدی که بدونی هیچ عملی نیست که مطمئن باشی پشیمونی نداره بعدش _جز فرار ب آغوشش_ ولی هنوز اونقدر بزرگ نشدی که از فرار از این تباهی ها نترسی.[در واقع هنوز اونقدر بزرگ نشدی که معنی اینارو بفهمی و چه بده که میدونی نفهمیدی/نچشیدی]
بماند.

حال من معتقد شده ام که والا ترین عمل عقل ،که همه اندیشه ها را در بر میگیرد ،عمل زیبایی شناختی است،و حقیقت  و نیکی فقط در زیبایی است که برادری دارند _فیلسوف باید حداکثر قدرت زیبایی شناختی را داشته باشد.

-هگل؛سیستم-برنامه ی ایدئالیسم آلمانی 1796
ضمیمه ی کتاب فوق العاده ی 
فلسفه ی قاره ای 
سایمون کریچلی

یکی از دوستان پیام داده یه خبر خوب دارم برات حدس بزن چیه؟ خب حدس کم ارزش و محتملی زدم و همون هم بود .

 حالا به این کار ندارم کلا این خیلی نکته مهمیه اینکه یه تصوری داشته باشی که بهترین خبر برا ت چیه؟ انتظار چه گشایشی رو میکشی ؟بهترین حادثه چیه؟اگه universe  ازت بپرسه :"یه خبر خوب دارم برات حدس میزنی چیه؟ " بهش چی میگی؟جواب به این سوال شفاف میکنه چه هدفی رو در نظرت داری ، چه توقعی داری و خوبه به این فکر کنی که کاری که الآن میکنی  و شرایط الان چه رابطه ای با اون اتفاق خوب ِ خوبه ای که در نظرته داره؟! 


مبهم نوشت :امان از اون لحظه ای که جواب این سوال هیچی باشه :( خوشا وقتی که جواب این سوال هیچی/همه چی باشه! چمدونم .بماند.


شما بهترین خبر الآن براتون چیه؟
چه ارتباطی بین اون و فعالیت و شرایط الآن ت هست ؟؟



اینکه گفته شده

"برای دیگری دعا بکنی برا خودت چندین برابرش مستجاب میشه"رو ساده نگیریم

عمیق تر نگاهش کنیم 

این خواست خیر برای دیگری درصورت وقوعِ حقیقی(و ن صرفا لفظی)_خواست منفعتی از اعماق وجود برای دیگری _دال بر گسترش محبت از صرف منفعت شخصیست.وسیع شدن گستره محبت اتفاق مهمیه ک نشون دهنده ی راه درستیه ک پیموده شده .انشاالله



هییت امشب روضه خونی سخنرانش آروم بود. مداحش هم آروم و غیر حرفه ای بود .صداش تعریفی نداشت و فقط آروم و معمولی روضه می خوند شاید معمولی ترین روضه ی دنیا اصلا وارد لحظه های سخت و نفس گیر نشد جیغ و داد نزد* حرمت نقاط ممنوعه رو نگه داشت آروم آروم روایت کرد ،میشد خودت رو بذاری وسط روایت ؛وسط آخرین نون پختن های حضرت زهرا (س)  برا بچه هاش، وسط آخرین شونه کردن موهای زینب وسط ِ. بگذریم . خیلی جلو نرفت . جاهای نفس گیر رو دور زد، روایت نکرد ،پرید رفت جای دیگه این ور اون ور . شعراش گوشه ای میزد به تراژدی، اما خیلی لطیف و آروم و کم. باید خودت میرفتی تو روایت و به جاهای حساس که می‌رسید خودت لحظه رو تصور میکردی خودت. اون بخشیت کنمیتونهون بگه خشی . مثل اینجا که صفحه کلید قاطی کرد . اون بخش بی زبان( شهود )ت یه لحظه چیزی می چشید و رد میشد شاید چشمی هم تر می شد وتمام .

+گفتن ندارد

*مداح باس بدونه جیغ و دادی اگه هم باشه مال مخاطبه ، جیغ و داد کردن جزو کار اون نیست .

فاطمیه


علی دستش را آرام به شانه ی مه تاب گذاشت تا به داخل دالان هدایتش کند . مه تاب نفس عمیقی کشید. آرام داخل شد.علی همان جور که دستش روی شانه ی او بود،داخل شدشانه ی مه تاب بالا و پایین می رفت . مه تاب برگشت. دوست نداشت علی صدای نفس زدنش را بشنود.با صدایی که مثل همیشه طیف نبود ، گفت:

-خواهش میکنم به من دست نزنید.

علی خشکش زده بود .دستش روی شانه ی مه تاب ثابت مانده بود .قدرتِ هیچ کاری نداشت.نمی توانست دستش را بردارد .مه تاب خودش دست علی را از روی شانه اش بلند کرد.دست ِراست علی در دست راست مه تاب بود .نمی دانست که چه می گوید.دست ِ علی را آرام فشرد و آرام تر گفت :
-قول بدهید که دیگر به من دست نمی زنید.

علی دیوانه شده بود. مه تاب که دستش را رها کرد، از خود بی خود شده از دالانِ دراز به دو بیرون پرید و رفت توی کوچه قندی. فقط می دوید."از من خوشبخت تر کسی در دنیا هست؟"

از من او 
رضا امیرخانی


پ.ن:
چیه وهمِ این آدمی زاد ؟طرف بلاکت می کند! میگه دیگه با من حرف نزن فیلان و بهمان."میتوانی" امیدوار تر شوی!‍♂️


راستی آقا یه چیزی بگم !دوستی زیاد نگران شده بود. دوستان کسی که یه داستان جنایت خوب مینویسه که "ااما "جنایت کار نیست! و الخ . العاقل یکفی الاشاره!



اینم تا یادم نرفته بگم که تباه ترین تایمی که در این دانشکده گذرندم به یک ساعت و خرده ای که صرفا منتظر بودم اون میله لامصب آزمایش خستگی خسته شود یعنی صرفا منتظر بودیم ها نه اندازگیری ای نه هیچی صرفا منتظر! منم گوشیم خاموش بود و شارژر نداشتم . یعنی میخوام اوج تباهی رو بفهمید قشنگ روضه رو حس کنید . بعد این یکساعت و خورده که اون میله لعنتی با بار اولیش خسته نشد و ما خسته شدیم واخرش مجبور شدیم هی بار رو ببریم بالا تا بالاخره افتخار بدن و خسته شن و بشکنن! اخه برا خسته هایی چون ما میله به این زبر و زرنگی باس بیفته؟

بگذریم اینا رو گفتم یه صاحب نفسی دعا کنه پاس شیم دیگه این تباهی ها  ی این آزمایشگاه رو مجبور نشیم تحمل کنیم!



اعتراف می کنم خیلی وقت پیش فکر می کردم که این "یا رفیق من لا رفیق له" یک جورهایی فاز دپ برداشتن بچه هیاتی هاست و خدا آن فراز ها را برای داغون ها از بندگانش و بی کسان بندگانش فرستاده تا دل گرم شان کند ولی زمانی فهمیدم این طور نیست و نمی تواند این چنین باشد اما نمی دانستم پس چرا و دقیقا یعنی چه؟
و بالاخره فهمیدم! ما همه لا حبیب له /لا رفیق له ایم هیچ حب واقعی و برای خودمانی نداریم. هرکه و هرچه دوستمان دارد جوری خودش را دوست دارد. و باید قبول کنیم همه بر طبق منافع و لذاتشان عمل میکنند (البته به جز .) حالا این منافع و لذات که می گویم چیز نجس و اه و اخی نیست ها! بالاخره هر عملی محرکی دارد یا عقل است که تایید می کند یا وهم که گمان می کند به لذتی می رسد یا معنوی و اخروی یا دنیای و زود گذر و الخ 

یا رقیق ترش اینکه که هر کس  تصوری از ما را که در ذهن اوست دوست دارد تصوری که پیش نمی آید مطابق با خود خود واقعمان باشد.و خوب که بنگیرم "خودِ ما" هیچ حبیبی ندارد _جز او_
خلاصه این که آدمی به ما هو آدم هیچ حبیبی ندارد و به طریق اولی هیچ رفیقی و همچنین به طریق مشابه ثابت می شود هیچ شفیعی(جفت هم پایه) و هیچ انیسی چه آدم بداند و چه نداند و واضح است دانایی و نادانی آدم به این تنهایی و بی حبیبی تاثیری در بی حبیبی او ندارد و این حکم نقض نمی شود مگر به پریدن در آغوشش.به اذنش!

و البته که این محبتی که از دیگران دریافت میکنیم گرچه مخلصا برای ما نیست اما وسیله ی گذران و طریق وصولی به اوست و اصلا خود او این ها را قرار داده و جز وسایل حربه ای به دست نداریم برای تمنای محبتش و خلاصه این حرف ها دال بر پوچی و بی ارزشی احساسات انسانی نیست چه آن ها هم مراتب دارند  اما نشانگر این است که افق های بالاتری نیز هست و امید که ما را بدان برساند.

و آدم بصیر به جای اخ و پیف کردن / (یا دل خوش کردن ) از /(به) محبت ها و دوستی های اهالی دنیا هر نیکی و محبتی را از او میبیند که الحمدولله رب العالمین


+ دو فراز از جوشن کبیر به شرح زیر :

 (28)یَا عِمَادَ مَنْ لا عِمَادَ لَهُ یَا سَنَدَ مَنْ لا سَنَدَ لَهُ یَا ذُخْرَ مَنْ لا ذُخْرَ لَهُ یَا حِرْزَ مَنْ لا حِرْزَ لَهُ یَا غِیَاثَ مَنْ لا غِیَاثَ لَهُ یَا فَخْرَ مَنْ لا فَخْرَ لَهُ یَا عِزَّ مَنْ لا عِزَّ لَهُ یَا مُعِینَ مَنْ لا مُعِینَ لَهُ یَا أَنِیسَ مَنْ لا أَنِیسَ لَهُ یَا أَمَانَ مَنْ لا أَمَانَ لَهُ 

 اى پشتیبان کسى که پشتیبان ندارد اى پشتوانه آن کس که پشتوانه ندارد اى ذخیره آن کس که ذخیره ندارد اى پناه آن کس که پناهى ندارد اى فریادرس آنکس که فریادرس ندارد اى افتخار آن کس که مایه افتخارى ندارد اى عزت آنکس که عزتى ندارد اى کمک آنکس که کمکى ندارد اى همدم آنکس که همدمى ندارد اى امان بخش آنکس که امانى ندارد 


یَا حَبِیبَ مَنْ لا حَبِیبَ لَهُ یَا طَبِیبَ مَنْ لا طَبِیبَ لَهُ یَا مُجِیبَ مَنْ لا مُجِیبَ لَهُ یَا شَفِیقَ مَنْ لا شَفِیقَ لَهُ یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ یَا مُغِیثَ مَنْ لا مُغِیثَ لَهُ یَا دَلِیلَ مَنْ لا دَلِیلَ لَهُ یَا أَنِیسَ مَنْ لا أَنِیسَ لَهُ یَا رَاحِمَ مَنْ لا رَاحِمَ لَهُ یَا صَاحِبَ مَنْ لا صَاحِبَ لَهُ 

 اى دوست آنکس که دوستى ندارد اى طبیب آن کس که طبیبى ندارد اى پاسخ ده آن کس که پاسخ ده ندارد اى یار دلسوز آن کس که دلسوزى ندارد اى رفیق آن کس که رفیق ندارد اى فریادرس آن کس که فریادرسى ندارد اى راهنماى آنکه راهنمایى ندارد اى مونس آنکس که مونسى ندارد اى ترحم کننده آن کس که ترحم کننده اى ندارد اى همدم آن کس که همدمى ندارد 


گوشی دکمه ایم رو برداشتم! با تقریب خوبی درست دوسال پیش بود که گوشی نو خریدم و گذاشتمش کنار .این روز ها برا اینکه با تمرکز بیشتری برا کنکور ارشد بخونم ,بعد دوسال دوری دوباره دست گرفتمش
یه دوری توو اسمسام و پیام های سیو شدش که نقش یاداشت رو داشت زدم انگار که حالی از محمد دوسال پیش پرسیده باشم تعجب کردم, خندیدم و البته اینو دیدم که انگار محمد دوسال پیش برای این محمد جوابی داده باشه !نمیدونم هنوز قبولش دارم یا نه اما به هر حال این بود:

" من از معمولی بودن نمیترسم من از با تو نبودن میترسم."

این یادداشت 10 ماه پیش نوشته شده است .


20 اندی روزگذشت از گوشی نداشتنم و اتفاق خاصی نیفتاد!
راستش فکر نمیکنم چیز خاصی را از دست داده باشم! (البته اگر کلا چیز خاصی وجود داشته باشد!بُعد فلسفیم میفرماد)
این چند روز چند تا کتاب درسی و غیر درسی تموم کردم چندتایی فیلم خوب دیدم ذهنم به شدت اروم تر بود!و فقط اگه چند روز دیگه مقاومت میکردم احتمالا پوستمم لطیف تر میشد البته خب با خیلی از دوستام ارتباطم قطع شد و یا خیلی خیلی کم تر و به سختی میتونستم قرار بذارم با اینکه شاید 500 متر از هم تو دانشکده فاصله داشتیم
اما سوال مهم و شخصی که هر کدوم باید به خودمون جواب بدیم اینه که ;کدام بیشتر اهمیت داره؟ و آیا آدم باید با شبکه ی اجتماعیش مدام در ارتباط (always in touch) باشه؟
البته خب یه چیزایی هم از دست دادم 
مثلا نوت هایی که این مدت دستی نوشتم رو بعیده بتونم یه ماه دیگه بخونم بس که خوش خطم! وبعضی مناظری که واقعا دوست داشتم عکاسی کنم خیلی از برنامه ها و کنفرانس ها رو از دست دادم و .
ولی چیزی که مهمه اینه که با پوست و گوشت فهمیدم #مدرنیته چیزهای رو به ما تحمیل کرده که این حد از استفاده ی ما از اون ها واقعا جواب دادن به نیاز های کاذبیه که برامون به وجود اومده و خب خلوت چیز مهمیه در رشد و تکامل ادمی، که تلفن همراه اون رو کاملا خورده مگه اینکه ادم بتونه به خودش و ابزارش مسلط باشه!
پ.ن1:نرم افزار quality time رو برای آنالیز زمان استفاده از گوشی نصب کنید . فوق العاده موثر و جالبه!
پ.ن2: درباره ی خیانت فضاهایی مثل اینستاگرام به کسایی که استعادا نوشتن عکاسی یا تولید محتوا دارند یادم بندازید صحبت کنم

بذارید داستان این یکی دوروزه رو بگم !
نامه پروژه برداشتن با استاد "ب" رو گذاشتم تو باکس ِمسول پروژه پایانی های گروه .
چی شدبا استاد ب برداشتم؟ هیچی باهاش رفیق بودم و ترسیدم پر بشه تو راهرو دیدمش سریع رفتم باهاش برداشتم اولش گفت موضوع هرچی خواستی بیار ولی بعد زد زیرش یه جوراییو اصلا تحویل نگرفت چیزی که میخوام منم اولویت سومم رو که میدونستم قبول میکنه گفتم قبول کرد و منم نوشتم و بعد مدتها گذاشتمش تو باکس مسول پروژه های پایانی گروه .
به هر دلیل از باکسش برنداشت .
سه روز پیش از دفتر گروه زنگ زدن بیا نامه رو ببر به فلانی (مسول پایان نامه ها) تحویل بده و الا درس پروژه ات حذف میشه منم رفتن در اتاقش نبود انداختم نامه رو زیر در .
فردا دیدم پیام زده سریعا بیاید اتاقم
رفتم .میگم چی شده؟ میگه استادی که میخوای دیر اومدی 5 تا ظرفیتش پر شده.

کلی حرص خوردم رفتم گفتن فلانی _استاد متخصص توو ایده ی اولویت دومم_پره ؟ گفت3 نفر امروز اومدن اینو ازم پرسیدن ولی 1 ظرفیت خالی داره بجنبی شاید برسی!فرداش صحبت کردم با استاد و گفت ایده ات رو خیلی دوست دارم ببین اگه پر نشده ظرفیتم برو بردار رفتم دیدم با اختلاف دو سه ساعت پیش پرشده!

گفتن ای دل غافل پرس و جو کردم دیدم تنها استادی که شاید پروژه ی اولویت اولم رو قبول کنه هنوز خالیه. واقعا دوسش داشتم ولی خیلی دور بود به نظرم که موضوع اولیت اولم برا پروژه رو قبول کنه
. رفتم اتاق استاد "ح"و صحبت کردم باهاش و مقاله هایی که حول و حوششون میخواستم کار کنم رو نشونش دادم . قشنگ فهمید حتی فهم منم از اون مقاله ها اصلاح کردگفت خیلی خوبه میتونی مقاله حتی دریاری و.وقبول کرد . باورم نمیشه چرخید و چرخید تا اولویت یکم تصویب شد ! چیزی که واقعا انتظارش برام دور بود

پ.ن.1:شمام دعا کنین برام شرمنده اعتمادی که بهم شده و از اون مهم تر ظرفیتی که خدا در اختیارم گذاشته نشم .


گره ز دل بگشا و از سپهر یاد مکن

که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد!

.

.

.

توضیح: جناب حافظ میفرماد:

دل گشاد( ~شاد )باش و حواست باشه اون توو گره ای نباشه و در این رابطه اصلا مهم نیست آسمان (نماد دنیا و بخت و شرایط بیرونی) چی باشه

چون هیچ مهندسی نتونسته کاری کنه که شرایط بیرونی همیشه بر وفق مراد باشه!و کلا گره از وگدل گشودن کار مهندس نیست. پس رو بیار به خوش شدن دل به طور مستقل از شرایط خارجی (که خدایش سخته بابا جان! ولی گویا میشه!)

روز بزرگداشت خواجه نصیر طوسی که ت مدار ،فیلسوف ،منطقی ،حکیم ،منجم و خیلی چیزای دیگه مثل #مهندس بوده گرامی باد!


می گفت فاطمه (س) رازه ،راز که دونستنی نیست_حداقل برا عموم*_ اگه بود که راز نبود . راز شاید چشیدنیه .شاید!

تبریک گفتن هم در این مورد بامزست . خب بدیهیه که اومدن کسی که مایه ی برکت زمین و زمانه خب مبارکه دیگه!چی بگم والا .


پ.ن :ایناز اون چیزاس گذاشتمش برا وقت های مبادا.


در 

*در این بحثاین عمومیت طبقه ی اجتماعی نیست یه نوع عمومیت ادراکیه نوعی از درک که همه دارن میشه عموم و باز کردن پنحره هایی از درک به ساحت قدس میشه خصوصیت.و جزو خواص شدن. 


+در رابطه نگاه کنید به 

فقط بنوش




12شده دارم راه میفتم ک برسم ب دکتر ساعت 12:30طه میگه :باید یه سگ بندازیم دنبالت بدوعه تا برسی
میگم شایدم برا کل زندگیم لازم باشه ی سگ باشه که بدوعه پشتم و من بدو ام تا برسم همونجور ک استارتاپی ها میگن!
میگه مخالفم
تهش چی قراره بشه?قراره آدم های بهتری شیم و این ی جورایی ی فرایند یادگیریه ک در اساس کند و زمان بره
منم ک سر درد دلم باز شده میگم بله! بسیار موافقم اما این در این مدل_ک ی جورایی کل زندگیم بر اساسش بوده_ بعد هر بازه طولانی گنجی در خودت میابی تو خیلی بالاتر و خفن تر شدی اما این در ساحت حقیقت و درون تویه و حتی با خوش بینی زیاد خروجی بیرونی و مربوط ب دنیای واقعی بسیار دیر بهت چیزی میده ک توسط بقیه ک ناچاری در تعامل باهاشون زندگی کنی قابل ارزیابی باشه
معمولا برا خلق ارزش قابل درک برا عموم باید فورس و عجله و فشار در زمان کم وارد کنی تا در ساحت واقعیت خروجی ملموس بگیری و اونجاس که نیاز به یک منبع اضطراب منتور و سگ !دیده میشه
میگه موافقم اما باید حواست باشه هر کدوم جا و وقت خودش رو داره

شمس می فرماد :

/علی الدیک صیاحٌ و علی الله صباحٌ *.

 آخر موسی (ع) را همین گفت،چون سوال کرد : یا رب چه فایده باشد چون فرعون قبول نخواهد کردن؟

گفت :تو از آنِ خود فرومگذار ، بگو.

خدا را بندگان اند که سخن ایشان را هم ایشان فهم کنند.


* بانگ از آن خروس است ، و صبح از آن خدا (خروس،بانگ  می زند،و خدا صبح را پدید می آورد.)


کتاب در جستوجوی گنج : قصه های شمس 

شهاب الدین عباسی 

ص114

/

ترجمه بهتر و بدردبخور ترش فکر کنم میشه : 

*قوقولی قوقو بر خروسه  و صبح کردن  با خداست.



حقیقتا پمپاژ امید کرد بهم!

والا! اصن به ما چه!


راستی این چیزایی که شمس میگه معلوم نیست فکت تاریخی باشه ولی از نظر اسطوره شناسی خب مهم نیست و داره به سوالات وجودی انسان جواب میده. حالا موسی (ع) اینجوری گفت یا نه معلوم نیست.الخ


سهیل گفت قبلا میخواستم از فیلم چیزی یادبگیرم محتوا خیلی برام مهم بود ولی از وقتی حرفه ای وارد حوزه های نمایشی شدم دیگه از ماجرا و کشش داستانی خوشم میاد نه حرفی که بزنه و چیزی که یاد بده 

من گفتم فیلم برام اونیه که بیاد تلاش کنه یه چالش حل ناشدنی رو بگه و بیان کنه، جرئت داشته باشه، مثل فیلمای هنر تجربه

مثلا ماهی گربه (درباره زمان)  یا احتمال باران اسیدی (درباره تنهایی ) یا خواب تلخ و ممیرو  (درباره مرگ) یا حتی تو فیلم های جریان اصلی هم خسرو (چالش محتوا و فرم )

فیلم اگه بخواد این چالش ها رو حل کنه محکوم به شکسته اما شکستی پرومته وار_با غرور_

اما خب همین که چیزی رو بیان کنه و باهاش کلنجار بره  که کم تر کسی میخواد بیان کنه و 99 درصد آدما میخون فراموش کنن. 

خودش ارزشه

بازیگراش بد بودن که بودن

و الخ

مهم جیگر بیان کردن چیزیه که بیان ناشدنیه! و از اون بالاتر قدم زدن در راه حل چیزی که حل نشدنیه.



دو تا روحیه هست که باید با هم نسبت تعادلی داشته باشند. و هیچ کدوم نباید غلبه ی دائم داشته باشن . یکی اتصال تاریخی ، حس نوستالژی ، خاطره بازی و. است. و دیگری روحیه کار تازه کردن و در زمان حال زندگی کردن و به خاطر گذشته معادلات امروز رو بهم نزدن. 

هر دو وجه های مهمی دارن اما مهمه که وجه های منفیشون رو بشناسیم و ازشون دوری کنیم .

مثلا اینکه کلا ایگنور کنیم همه چی گذشته رو خوب نیست و کسی که انگار حساب کتابی(رفاقتی مثلا) داشته رو اصلا آدم حساب نکنیم . چون الان باهاش حال نمیکنیم یا . . حرف اینه که یه رفاقت حدالقی به حساب حق صحبت قدیم یه گوشه بذارید . یا تو امر اجتماعی و . مثلا یه چیزی رو میخواید نقد و ارزشیابی کنید ریشه هاش رو هم نگاه کنین و ببینین در چه شرایطی تکوین یافته و مستقل از تاریخش بهش نگاه نکنین.

و از اون طرفم اینقدر خاطره باز نباشید که مقتضای حال و شرایط بیرونی رو اصلا نفهمین و به حساب قدیم برا امروز هم محاسبه کنین .و از بقیه هم اینطور توقعی داشته باشین و کلا زمان رو داخل حساب نکنید. و یا هیچ امر نویی در اجتماع و اندیشه براتون متصور نباشه و .

این دو روحیه از اون دوگانه های دیالکتیکیه . دو قطب متضاد که مدام باید در رفت و برگشت عملی باشید بینشون و هر لحظه برا هر کاری یه حد تعادلی مناسب برا خودتون بینشون پیدا کنین.



.زیرا که انسان حد وسط میان طبیعت و خداست و به این هر دو طرف می تواند اتصال یابد,اگر تسلیم حسیات و انفعالات شد در فرو ترین احوال باقی می ماند و اگر قوه خود را پرورد به خدا نزدیک می شود
"به هر دو وجه شخصیت و منی را از دست می دهد; بوجه اول در طبیعت مستهلک می گردد و بوجه دوم در خدا فانی می شود"

Maine de Biran
سیر حکمت در اروپا
فروغی

از :مسافر 
به :مسافر
داشتم به عادت مالوف غرغر هایی بر سر مناسک اعتباری و شادی های زوری می زدم گفتم این سال نویی برایت بنویسم اصلا یک دور زمین چرخید و ما هم باهاش که چه؟به قول شمس تو چه شدی؟ یا : ایام شمایید . اما بالاخره هنر این است که آدمی زاد از عادت مالوف بِکَنَد . و اندیشمند آن است که اندکی عمیق تر نگاه کند و زاویه های مختلف ممکن را در نظر آورد .هر کارش هم بکنیم عید و سال جدید به نوعی سررسید است . آن هم نه سررسید مالی یا تقویمی ِیک روز دو روز سررسید یک سال از "عمر آدمی" ؛از غیر اعتباری ترین و اصیل ترین چیزهای عالم انسانی !
در این روز هایی که در خاکستریِ همگن ِ بی پنجره میگذرند و مجال نمیدهند سررسیدشان کنیم و ببینیم چند چندیم، این موقعیت ها برای سررسید کردن و حساب کتاب کردن هر چند این موقعیت ها بیرونی و زورکی باشند و کلی حاشیه الکی پلکی هم داشته باشند باز هم غنیمت اند.و هر چه بیشتر بیش باد !
مثلا خودم اومدم ببینم اوضاع پارسال چی بوده،که اینقدر مایل استون و میخ هایی که تو زمان کوبیدم کم شده و اینقدر روز ها یکنواخت برام گذشته که داشتم کار ها و دست آورد های تابستون96  (مثلا دیدار با یکی دوتا فیلسوف گوگولی مگولی ) رو تو لیست امسال لیست میکردم . راستش آخرین و پر رنگ ترین مایل استونم هنوز فوت عموی مادرم در اسفند پارساله نه این که خیلی بی تاب و غمگین برا مرگش بوده باشم نه! خودِ اولین مواجه ی نزدیک دوران بزرگسالیم با مرگ  و رفتن مراسم و . تاثیر پررنگی برام گذاشت بعد از اونم اتفاقاتی بوده اما هنوز این پررنگ ترینه .یه تلنگره درباره تمام شدن زمانی که میدونیم تموم میشه اما حواسمون نیست و در ناخودآگاه همه زمانشون رو تموم نشدنی میدونن مگر خودآگاهی بالایی داشته باشند. بگذریم.
دل به دریا زدنی هم هست که 2-3 دقیقه ای هست که شاید درخشان ترین لحظات 97 ام باشد . و البته هنوز برای قضاوت زود است . بگذریم وقتی خوداگاهم رو مجبور کردم سال گذشته که به شدت همگن به نطر میرسید را خوب بکاود تا تکه هایی ازش جدا شود چیز های مهمی هم پیدا کردم : مثلا :اولین حضور در دیار محبوب در لا ب لای محبینش ،دعوا کردن های پر از سازندگی بر سر کاری که خروجی چشمگیری داشت الحمدولله،راه اندازی یه سری کار ریز میزه و .
بگذریم .
نمیدانم چیزای برایت داشت خواندن این اباطیل یا نه اما به هر حال نوشتم و تو هم گویا خواندی شاید اصلا همین مهم باشد.

پ.ن: می شد درباره ی رسم هایی که از یک محتوای غنی و لازمان بر اومدن اما در قالب های زمان دار و تاریخ مصرف گذشته ماندن و حتی دارند عکس اون محتوی اولیه و در جهت تخریبش عمل میکنند ،صحبت کرد اما ترجیح دادم سختش نکنیم . این ها بماند.
پ.ن2: بابت تشتت ببخشید .دم سال نو بود و تا دلت بخواهد حواسِ ِپرت.

یکی امروز اومد تو پانسیون اینقدر آروم حرف می زد و مودب با شخصیت بود که سر ناهار میخواستم بهش بگم :میشه افتخار آشنایتون رو داشته باشم جناب؟.
که لحظاتی بعد رفت و در مقابل چشمان ناباور من باکمال وقار دوتا ته دیگ آسِ اضافه برداشت
:|
هیچی دیگه قضیه کنسل شد.

برعکس غربی ها اینکه میدونم هستی مملو از رازه بهم آرامش میده. فکر کردن به امر نامتعین چیزی که نمیشه اندازش گرفت و ریختش تو قالب آرومم میکنه . فک کنم اگه  همین از روحیه شرقی بهم به ارث رسیده باشه کافیه . انگار راز ها ناموسِ جهان باشند. و جهان در برابر هرجایی شدن و دانستنی شدن اون ها غیرت بخرج بده !

مثلا ارسطو تا قبل نوشتن متافیزیک هر چی خواست( مثلا منطق بنا کرد و .) جهان باهاش راه اومد و حرف هاش و طبقه بندی هاش هنوز بعد 3000 سال ارزش دارن اما وقتی به وجود رسید و خواست اونم بندازه تو قفس طبقه بندی کل نظام اندیشه ایش رو قابل واژگونی ساخت و چیز هایی گفت که در محفل های جدی فلسفه دیگه محلی از صحت براشون متصور نیست و از اون طرف با اون متافیزیک ش و ذات گراییش که به خیال خودش وجود رو در قفس دانش خودش انداخته بود سال های طولانی مسیر حرکت تمدن غرب رو کند کرد .


راننده میگه بارون بند. اومد میگم اوهوم .باز میگه فقط دو روز آفتاب ه فردا و پس فردا باز بارون میگیره .من یاد آب و هوای همیشه ابری اسکاتلند میفتم . گیرم قبول شدم. گیرم تونستم گرنت جور کنم. گیرم داییم اونجا برا خونه و اینا بهم کمک کرد.واقعا میتونم روزهای همیشه ابری رو تحمل کنم؟از ترس این که داییم بگه عجب آدم سطحی ایه این و کلا ازم نا امید بشه و اینا تاحالا ازش نپرسیدم 30 ساله چجوری اون روز های همیشه ابری رو تحمل کرده ؟

شاید مسخره باشه ولی شاید از مهم ترین دلایلی که  برای رفتن خودمو به در و دیوار نمیزنم آب و هواست! دلیلم اینه که جاهای آفتابی و گرمی که شرایط زندگی بهتر از ایران باشه خیلی نیست! قبول کنین آفتاب خیلی مهمه!واقعا فاز اونایی که میرم کانادا تو اون یخبندون رو نمیفهمم. واقعا چجوری اون سرمای منفی 30 40 رو تحمل میکنین؟ روزای ابری مدام رو چی؟ والا!

پ.ن: کم کم دارم هیوم و سایر فیلسوف های انگلیسی رو در میکنم خب 24 ساعت شبانه روز و تقریبا 365 روز سال بالا سرت ابری باشه و چیز زیادی از آسمون نبینی . توقع داری به چیزی غیر از حواس ایمان بیاره؟ خب توقع زیادی داری ! واقعا جغرافیا تو اندیشه های تاثیر گذاره ! میگی نه؟ بیشتر بگرد بیشتر بخون! :)

الحمدولله 

حصر داره در لفظش .

یعنی فقط اون شایستگی دمت گرم رو داره . چرا؟ چون همه ی خوبی ها از اونه.

یعنی اون لحظه ای که از فلان چیز خوشت اومد رو یادته؟ با فلانی گپ زدی ؟ اونجام خوشی و خوبی اون لحظه نه از تو بود نه از اونا، از خدا بود .خدا اونو قرار دادش. همه ی همه ی خوشی های عالم . حالا این وسط یک اتفاقی که فک میکنی و احتمال میدی خوشی برات بیاره داره بازی در میاره و نمیفته حالا از قضا مهمم شده باشه برات. خب عزیز دل (یا دلِ عزیز ) بفهم اونم خوشیش که بخواد بهت بده ؛دست خودش نیست، دست تو ام . نیست دست خداست .

اگر بخواد اگرم اینجوری نش. خدایی ننکرده جای دیگه خوشی رو قرار میده . خدا که مثل تو که در تنگنا نیست نعوذبالله. چیزی که زیاده وسیله و اسباب. چمدونم. 

#بگذریم .




I've been alone with you inside my mind

And in my dreams I've kissed your lips a thousand times

I sometimes see you pass outside my door


Hello, is it me you're looking for?

I can see it in your eyes

I can see it in your smile

You're all I've ever wanted

And my arms are open wide

'Cause you know just what to say

And you know just what to do

And I want to tell you so much

I love you


I long to see the sunlight in your hair

And tell you time and time again how much I care

Sometimes I feel my heart will overflow

Hello, I've just got to let you know

'Cause I wonder where you are

And I wonder what you do

Are you somewhere feeling lonely?

Or is someone loving you?

Tell me how to win your heart

For I haven't got a clue

But let me start by saying

I love you

Hello, is it me you're looking for?

'Cause I wonder where you are

And I wonder what you do

Are you somewhere feeling lonely?

Or is someone loving you?

Tell me how to win your heart

For I haven't got a clue

But let me start by saying

I love you


پ.ن :اگه این شاهکار ها جریان اصلی موزیک ِاون ور باشه که وای بر ما با این ترانه های مبتذل و بی مایه و وزن های ضعیفم جریان اصلیمون! بعد بیاید بگید عه خب عامه پسند باید مبتذل بشه و بشه بانی و فیلان بند و بهمان بند وکوفت و درد .


راننده میگه بارون بند اومد .میگم اوهوم .باز میگه فقط دو روز آفتاب ه فردا و پس فردا باز بارون میگیره .من یاد آب و هوای همیشه ابری اسکاتلند میفتم . گیرم قبول شدم. گیرم تونستم گرنت جور کنم. گیرم داییم اونجا برا خونه و اینا بهم کمک کرد.واقعا میتونم روزهای همیشه ابری رو تحمل کنم؟از ترس این که داییم بگه عجب آدم سطحی ایه این و کلا ازم نا امید بشه و اینا تاحالا ازش نپرسیدم 30 ساله چجوری اون روز های همیشه ابری رو تحمل کرده ؟

شاید مسخره باشه ولی شاید از مهم ترین دلایلی که  برای رفتن خودمو به در و دیوار نمیزنم آب و هواست! دلیلم اینه که جاهای آفتابی و گرمی که شرایط زندگی بهتر از ایران باشه خیلی نیست! قبول کنین آفتاب خیلی مهمه!واقعا فاز اونایی که میرم کانادا تو اون یخبندون رو نمیفهمم. واقعا چجوری اون سرمای منفی 30 40 رو تحمل میکنین؟ روزای ابری مدام رو چی؟ والا!

پ.ن: کم کم دارم هیوم و سایر فیلسوف های انگلیسی رو در میکنم خب 24 ساعت شبانه روز و تقریبا 365 روز سال بالا سرت ابری باشه و چیز زیادی از آسمون نبینی . توقع داری به چیزی غیر از حواس ایمان بیاره؟ خب توقع زیادی داری ! واقعا جغرافیا تو اندیشه ها تاثیر گذاره ! میگی نه؟ بیشتر بگرد بیشتر بخون! :)

الحمدولله 

حصر داره در لفظش .

یعنی فقط اون شایستگی دمت گرم رو داره . چرا؟ چون همه ی خوبی ها از اونه.

یعنی اون لحظه ای که از فلان چیز خوشت اومد رو یادته؟ با فلانی گپ زدی ؟ اونجام خوشی و خوبی اون لحظه نه از تو بود نه از اونا، از خدا بود .خدا اونو قرار دادش. همه ی همه ی خوشی های عالم . حالا این وسط یک اتفاقی که فک میکنی و احتمال میدی خوشی برات بیاره داره بازی در میاره و نمیفته حالا از قضا مهمم شده باشه برات. خب عزیز دل (یا دلِ عزیز ) بفهم اون اتفاق هم خوشی ای که بخواد بهت بده ؛از خودش نیست ،دست خودش نیست، دست تو ام . نیست دست خداست .

اگر بخواد اگرم اینجوری نش. خدایی ننکرده جای دیگه خوشی رو قرار میده . خدا که مثل تو که در تنگنا نیست نعوذبالله. چیزی که زیاده وسیله و اسباب. چمدونم. 

#بگذریم .


قتل طلبه همدانی اتفاق تکان دهنده و تلخیست که کاملا به نهیلیسم بر میگردد. قاتل نمی دانسته دهانش را آسفالت می کنند؟ چرا!اما برای زندگی خودش اینقدر ارزش و لذت و معنا قائل نبوده است که به این راحتی آن را از دست ندهد! اصلا این نسل  مدرنیته ی متاخر اگر اهل جنب و جوش و گاها هزینه دادن های بسیار اند نه اینکه معنا و هدف دارند و برای تحقق آن هدفی که از درونشان می جوشد می جنگند ! نه! نهیلیسم نیچه ای همه جا سایه افکنده به خصوص در عوام مردم (کسانی که به این موضوع فکر نمیکنند و بی معنایی زندگیشان ناخودآگاه است!) .این اتفاقات و توانایی هزینه های زیاد دادن به این دلیل است که در زندگی بدون معنا و ارزش اند و تمام تواناییها و داراییشان ، هست و نیست شان را در برابر کوچک ترین چیزی که بتوانند برانگیزد شان و افقی اندکی گسترده تر از ملال هر روزه نشانشان بدهد هزینه می کنند. و صد البته مواد اولیه ی بسیار خوب برای تحقق هدف آن اقلیتی اند که فکر میکنند و گاه به عوام هدف ها و انگیزه هایی می دهند. نکته  مهم این است که عوام آنقدر از وضعبت کنونی و ملالشان خسته اند که کوچک ترین تاملی در آن هدف و فانتزی یا آن محرکی که بر می انگیزد شان نمی کنند. تازه اگر هم تامل کنند معمولا شاخص های رنگ و رو رفته ای دارند که خود بهتر از هر کسی دیگر  می دانندکه کم تر به کار ارزیابی زیست امروزشان می خورد چه اینکه شاخص ها نو نشدند.

اصلا همین است که هر عرفان دوزاریی بی پدر مادری میتواند سریع رشد کند هرچند بی منطق و سنت  و پشتوانه تاریخی باشد. قبلا یک مسلک عرفانی برای آنکه بتواند فراگیر شود باید مهم ترین چالش هستی ؛یعنی تقابل واقعیت و حقیقت، تقابل ظاهر یا باطن را حل میکرد .اما عرفان های امروزی از حل این مسئله به لطف رسانه هایی که وجه چندانی از امر واقع و چالش های روزمره باقی نگذاشته اند و جایش را با تقویت فانتزی پر کرده اند معاف شده اند و البته این فانتزی رسانه ای هم خود نوعی از باطن گرایی و عرفان مدرن است.



بعضی ها هنرمند و شاعر میشن

 بعضیام به عشقشون میرســن

همه.چیز عادلانه تقسیم شده!

:)

پ.ن. جدی تر از متن : چه اینوری باشی چه اونوری چه باچیزی که بهت داده شده باشه حال کنی چه نه . تموم میشه . و چیزی ازش نمی مونه برای ابدیتی که در انتظارته جز طاعت او! حالا دیگه میتونم با دل خوش و نه از روی عادت و رودربایستی وایستم جلو ضریح و بخونم 
 اللَّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسِی مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِکَ رَاضِیَةً بِقَضَائِکَ.

پ.ن 2:جمله اول شعر گونه و مناسب فضای دورهمی وبلاگ بود جاجو های عزیز :))

کریم به از خاک سیاه بلند کردن اون به خاک سیاه نشسته هاست که کریمه !

و اینا فقط از کریم بر میاد.

والا

پ.ن :بعد من نگران چی ام این وسط دقیقا؟ با مولا به این کریمی؟

ما رو تو حساب کردیم پسر ِ بزرگِ علی@ . یادت نره از ما .

تولدت مبارک بر ما ساکنانِ خاکِ سیاه.




 

خلاصه ی متنش رو زیر آوردم

سعی کردم نحوه بیانشون رو حقظ کنم

 

(در روایت است که)

قسم به عزت و جلال و ارتفاعم بر عرشم که من قطع میکنم امید هر امیدواری را که بر غیر من امید داشته باشد!

تو گرفتار شدی میری سراغ غیر من و به او امید می بیندی؟ و

همه این گره ها به دست من است

امید به غیر من میبندی؟

عوض اینکه بیای پیش من .بگی گرفتارم .پیش من بیایی .ناله ات رو بیاری پیش من ،میری پیش یکی  دیگه ناله میکنی؟  و تمام کلید های درب های بسته شده دست من است 

این طور نیست که راهت ندم تو رو  . درب من باز است به سوی هر کس که من را بخواند

تو کی رو سراغ داری واقعا بیاد سراغ من ،برای گرفتاری هاش من این رو امیدشو قطع کنم از خودم .شده تا حالا؟  چه کسی بود که به من امید بست و رجائش به من بود و من امیدش رو قطع کرده باشم؟

من تمام امید های بندگانم رو که به من امید بستن رو پیش خودم حفظشون کردم بهش رسیدگی میکنم . شما ها نمی پسندید که امید هاتون پیش من باشن و من بهشون برسم؟ و تمام آسمان ها. این ها را .من پر کردم از موجوداتی که خسته نمیشن از تسبیح من و امر به این ها کردم به اینا گفتم درهایی که بین من و بنده هاست نبندین ها .! درها همه باز .شما به قول من اطمینون نمیکنید؟ آیا نمیدونید به این که اگر مشکلی برای کسی پیدا بشه از شما ها کسی غیر من نمیتونه مشکلشو حل بکنه که؟ تا من اجازه ندم اذن ندم ها هیچ کس نمیتونه مشکلتو رو حل بکنه که !

 

چیه که من شما ها رو میبینم چرا سرگردونید؟ من خودم با اون جود و کرمم بدون اینکه در خواست کنی بهتون دادم .حالا گرفتم فرض کن یه نعمت بهت دادم گرفتم .چرا نمیای پیش من بگی خدا برگردون اینو  ؟ومیری سراغ غیر من میگی برگردون اینو؟! شماها نمی بینین که من عطا میکنم به شما قبل از این شما در خواست کنین  نعمت ها را من بدون درخواست بهتون میدم آیا این فکر درسته که تو ذهنت بیاد که بخواهی بهت ندم؟ تو به من میگی تو بخیلی؟ آره؟؟؟

مگه اصن جود و کرم  برا غیر من هست؟ آیا گذشت و رحمت این طور نیست که دست من است؟ آیا من نباید محل تمام امید ها باشم؟ 

(اینجا دیگه چی کار کنه خدا؟ تهدید میکه .چی کار کنه دیگه!)

 

 آیا نمیترسند اینایی که که به غیر من میرم امید می بندن؟

اگر تمام موجودات آسمانی زمینی این ها بیان از من بخوان هرچیزی را .بعدم بهمشون عطا کنم و اون چه را که به همه عطا کردم اینطور نیست که از ملک من کاسته شه ، تو منو نشناختی.

مگه میشه اون حکومت من. که من قیم او هستم چیزی کم بیاد اون هایی که من در  اختیار دارم.وای به اون کسایی که غافل از من هستند. از اون هایی که از رحمت من غافل اند

 

 

پ.ن: چند روزی بود از اول ماه مبارک میخواستم اینو براتون بذارم که خب قسمت امروز بود.


یه چیزی بگم و تموم دیگه : 

یا رَبِّ اِنَّ لَنا فیکَ اَمَلاً طَویلاً.

حرف این یکی دو روزه نیست . ما یه امید طول و درازی در تو بستیم خداجون. امیدمون رو ناامید نکن .

پ.ن:(البته میدونم نمیکنی)


درگوشی:إِنَّ لَنَا فِیکَ رَجَاءً عَظِیما عَصَیْنَاکَ وَ نَحْنُ نَرْجُو أَنْ تَسْتُرَ عَلَیْنَا وَ دَعَوْنَاکَ وَ نَحْنُ نَرْجُو أَنْ تَسْتَجِیبَ لَنَا فَحَقِّقْ رَجَاءَنَا


 ببین همون وقتم که داریم نافرمانی میکنم بازم امیدمون به تویه که ببخشی و نادیده بگیری و بر ما بپوشانی و تهشم هپی اند باشه :) بی زحمت دعا هامون رو هم مستجاب کنی.


چخوف یه معلم نیست نمیخواد چیزی رو که نمیدونستی بهت درس بده* یا چیزی رو باهات در میون بذاره که هیچکی تا حالا  نگفته ،ولی یه رفیق ِ همدرده! دستش رو می ندازه دور گردنت و باهات همدردی میکنه و حتی گاهی اگه خوب به داستاناش دل بدی میتونی صدای گریه هاشو بر درد های مشترکتون بشنوی . 

*اصلا اگه درد ها و حرف های اصلی ای که میگه رو تا قبل این نچشیده باشی داستاناش برات یه مشت مزخرف میشن و مطلقا فایده ای برات ندارن اما اگه باهاشون جان آشنا باشی.


تو کوچه پس کوچه ها ی قدیمی دور حرم نمیدونی چی انتظارتو میکشه درست عین زندگی یهو میری تا ته یک کوچه بعد کلی پیچ میفهمی بن بست بوده یا یهو یه کوچه باغ پیدا میکنی یا یه جا یه کوچه پیدا میکنی و می پیچی و خب چند بلوک رو تو یه دقیقه دور میزنی . بر عکسِ خیابون کشی های منطقیِ محله ی های نوساز که 2 به علاوه 2 توش همیشه 4 میشه نه کمتر نه بیشتر


این روز ها خیلی نگران اوضاع دانشگاهمم . ترم آخری- تابستون آخری - کارآموزی- نتیجه کنکور-پروژه پایانی-ارائه استاد- پاس شدن درسای این ترم -معدل کلم- رشته  و دانشگاهی که قبول میشم. خیلی نگرانم . یه دعا ی از ته دل بکنید برام این ها همه در سایه گیسوی نگار آخر شه! (استعارس قاعدتا! وگرنه تو این اوضاع نگار کجا بود :) )
خلاصه تموم شه و راحت شیم هر چی زود تر از این لیسانس کوفتی و ارشد رو بی مشکل و گیر و گرفت شروع کنیم امسال


‏ثُمَّ یَوْمَ الْقِیَامَةِ یُخْزِیهِمْ ، وَیَقُولُ:" أَیْنَ شُرَکَائِیَ الَّذِینَ کُنْتُمْ تُشَاقُّونَ فِیهِمْ ؟"



 .و در روز قیامت خوار میشوند و  بهشون گفته میشه: کجایه اونی /اون چیزی که (به جای منِ خدا )خودتو براش به سختی انداختی؟


نحل 27


آروم آروم جوری که خواب بچه هایی که بغل مادراشون بودن نپره تو ایستگاه یکی مونده به آخر نگه داشت . یک خانم مسن اومد جلوی در راننده و قبض گازش که یه کاغذی_ که میخورد بهش اخطار قطع باشه _بهش چسبیده بود  رو نشون راننده داد و گفت: آدرسش رو ببین ! چه خطی میره این جا؟ راننده اتوبوس همون طور که نشسته خم میشه سمت در راننده ،که خانم مسن پایینش واستاده ، برگه رو با دقت یه نسخه شناس که دنبال علائمی برای تایید نظریش میگرده نگاه میکنه ، اول زیر لب چیزی میگه که از جایی که من نشستم :هوم . ارشاد . شنیده میشه و بعد به سمت خانم مسن باصدایی نسبتا بلند و با هجاهایی واضج _که بتونه در در جای پر سروصدایی مثل ایستگاه اتوبوس به راحتی و درستی به گوش های خانم مسن برسه _میگه: هشتادو هشت.خط هشتاد و هشت رو باید سوار شید .

خانم مسن که میخواد خیال راننده  رو راحت کنه که 88 رو بلده بخونه و اونقدر ها هم پیر نشده که نیاز باشه با صدای به این بلندی بهش پاسخ داده بشه  ،بالحن خونسرد کسی که گویا تنها مشکلش این بوده که نمیدونسته این آدرس رو کدوم خط میره و نه چیز دیگه میگه : آها هشتاد و هشت!
اما راننده اتوبوس به این آسونی بیخیال معامله نمیشه( و تا تمام ثواب های موجود تو این ماجرا رو کسب نکنه انگار ول کن ماجرا نیست)و میگه خط 88 این ایستگاه جلوییه میاد و آشکارا با این حرفش زن مسن رو از سردرگمی ای که چندان در پنهان کردنش موفق نشده بود بیرون میاره و البته اونو از سوال آتی از کس دیگه بی نیاز میکنه. پیرزن سری به تایید ت میده و میره سمت ایستگاه اتوبوس . هنوز راننده کامل از پاسخ به خانم مسن آسوده نشده که خانم جوانی که خوشرویی راننده رو میبینه جرئت میکنه و میپرسه خط94 رو کجا سوار شم ؟ راننده میپرسه کدوم 94؟ 94 خالی؟(تا با 94/1 اشتباه نکرده باشه )خانم جوان میگه 94 ِ آب و برق .راننده میگه : برید اون ور خیابون سوار شید ، اینجا میاد ولی بعد میره جلو دانشگاه دور میزنه تا بیاد اون ور خیابون . برید اون ور خیابون سوار شید بهتره ! و خانم جوان تشکری میکنه و میره.
راننده بعد رفتنش به اندک مسافرایی که تو اتوبوس موندن نگاهی میکنه ، انگار مضطربه که کمکش شاید به اندازه کافی خوب نبوده باشه .از تو آینه خظاب به یکی دونفری که توو ردیف های اول نشستن میگه : " اون ور خیابون سوار شه بهتره دیگه؟ کم تر معطل میشه! مگر نه؟
مسافر ها هم براش سری ت میدن و یکی که تو نزدیک ترین صندلی به راننده نشسته جوری که انگار مخاطبی نامرئی ازش چیزی پرسیده باشه آره ی زیر لبی خطاب به مخاطب نامرئی میگه.

از بدترین چیز های تهران بچه های کارش اند . مخصوصا اونایی که بهت آویزون میشن و بهت زل میزنن و نمیدونی چجوری بدون خشونت از خودت جداشون کنی . از تقدیر خوبم امروز یکم خوردنی تو جیبم داشتم و اخرش که خواستم از مترو پیاده بشم بهش دادم.  و یکم عذاب وجدانم رو کم کردم.

از ادم های تو مترو چیزهای مختلفی درباره این ها شنیدم یکی گفت یادشون میدن ی بکنن و جیب بزنن که با این حرفش باعث شد تا اخر مسیر نگران جیب هام باشم .

یکی دیگه که کمی بعد از من همون بچه بهش چسبیده بود و مجبور شده بود با خشونت بچه رو از خودش جدا کنه بعد دور شدن بچه از وسطای حرفش شنیدم که میگه ما اهل تبریزیم کسی چیزی لازم داشته باشه هرچی باشه براش میخریم ولی پول به گدا نمیدیم.

بعد اینکه عذاب وجدانم رو با اون چهار دونه آجیل آروم کردم گزاره هایی که درباره این چالش شنیده بودم به یادم اومد . خرید از بچه های کار بیع باطله چون فروشنده بالغ نشده و اختیار مال رو نداره . و اینکه کمک کردن به این ها باعث میشه گسترش پیدا کنن و شاید از این جهت مدیون باشی .بعد تر ذهنم خسته می شه.می گرده دنبال یه راه فرار میگه حالا میشه هم اینقدر جدی نگاه نکرد. استفتا کن ! ببین مرجع تقلید چی میگه . انگار در برابر پرسش های سخت میخواد فرار کنه . 

بیاید قبول کنیم سوالات اخلاقی سختی در هر روزه ی ما هستند و ما با ترفند هایی از اندیشیدن و مشغول کردن ذهنمون فرار می کنیم. از اینکه به جوابی ساده ای نرسیم یا ساده به جواب نرسیم می ترسیم . و من از این ترس از فکر کردن می ترسم. می ترسم از اینکه آدم ها نمی خوان با هستی مواجه ای صریح داشته باشن . 

بگذریم زیاد شد.

 


شنبه امتحان دارم .

میگن اگه قبول بشم میرم ارشد

دانشگاه و رشته مورد علاقم قبول شدم.

و گیر فارغ شدن از اینجا تا اخر شهریور ام.

دعام کنین.

 

پ.ن:اگه قبول شم و برم ارشد نبودن های این مدتم رو جبران میکنم . چون دارم میرم تهران زندگی کنم و تجربه جدیدی هم هست برام روز نوشت ها خوبی ام میذارم ان شالله .


یادمه سال پیش گفتم دیگه خوب شد محرم کامل از سال تحصیلی و ترم های دانشگاه میاد بیرون و از سال بعد با خیال راحت میرسم به  محرم.
جونم براتون بگه امسال توو همین بازه باید 3 تا درس ارائه استاد پاس کنم.

 

هر گه که گویم این دل ریشم درست شد
بر وی پراکند نمکی از ملاحتش!
#سعدی


‏رسم نیست تو این کارا خیلی توضیح بدن اماشاید این بار لازم باشه
معتقدم90درصد دوری مردم از مذهب و گارد اونها نسبت به اون تو جامعه دلیل روانی داره نه اعتقادی.شاید چون با آدم مذهبی ها مشکل پیدا کردن از مذهبم دور شدن .آدم مذهبیه شده نمادشگی وبعضی چیزای بد دیگه. وآدم ها،بدیهای اون قشر رو ب خودمذهب هم تعمیم میدن
ی جورایی:مومنان ب مثابه برهان شر 

‏شاید ازمفیدترین کارایی ک بچه مذهبیها میتونن برای ترویج دین بکنن اینه که خلافشو ثابت کنن.کار های ارزشمندی ک از طرف بچه مذهبی ها رخ میده میتونه این فضا رو بشکنه

 

بچه ها بعنوان کارت دعوت این گلدونها رو بین مردم پخش کردن.
شمام اگه دهه اول مشهد بودین بیاید ی چایی بیسکویتی باهم میخوریم!


حال پیرزن اصلا خوب نیست. سرطان بعد یکسال درمان و خوب شدن موقت دوباره با بهونه های مختلف خودنمایی کرد تا بالاخره همه ی بدنش رو گرفت. خودشم میدونه این روز ها روزهای اخرشه . ذکر مواقعش هوشیاریش اینه خدایا ببخش و ببر. گرچه این ذکر حال بقیه رو میگیره اما خب حقیقتش رو تقریبا همه قبول دارن.

رفتیم ملاقاتش . چیز قابل ذکری ازش باقی نمونده بود. مامان ته مونده هوشیاری پیرزن رو به چالش میکشید . 

اینو میشناسی؟ حالت بهتره ها! و منتظر پاسخی میموند ازش. و اونم به زحمت با اندک واژه هایی که هنوز به یاد داشت پاسخ میداد و گاها پاسخ ها زیرکانه میشد!

مامانم بهش گفت : این پسرمه ،رفته دانشجو تهران شده.

و پیرزن جوری که به سختی میشد شنید گفت : خدا قبول کنه!

.

.

.

وچقدر یادآوریه مهمیه! . خدا باس قبول کته وگرنه برو و بیا و درس و بحث و . که چی؟

حکیمانه بود!

 


نه اینکه شب های تاریک به بارقه ی حادثه ای روشن بشوند
نه اینکه سردیشان به شور و گرمای حضور کس دیگری تخفیف یابد.نه!
فقط گاهی چیز های در تاریکی و سردی یافت می شود که جای دیگری نیست. همین.

منبع تصویر بر تصویر درج است

اگر ظرفیتِ استفاده را بدهد دیگر شب و روز ندارد.

ولی قبول کنیم یافتن وقتی سرماخورده ای سخت است
شب


بی مقدمه

یه نمایش تو تالار کوچیک مولوی میره رو صحنه ،که کارگردانش یکی از خلاق ترین دوستامه. 

دوشنبه 4 آذر خودم صندلی 3ی ردیف دو رو گرفتم. تاحالا اینقدر نزدیک به صحنه نبودم تو تئاتر!

بیاید خوشحال میشم . احتمالا هم استفاده خواهید کرد

تخفیف دانشجویی هم داره تو

سایت راهنماییتون میکنه : 


https://www.tiwall.com/p/amoshelbi


از سخت تر چیز های دنیا دست و پنجه نرم کردن با تنهایی 3 ماهه ات است وقتی صدای مهمانی طبقات بالاییت برای دومین شب متوالی می آید و خواب هنگامی تو را در میابد که صدای هم خوانی شان به گوش می رسد که : شهزاده ی رویای من شاید تویی تو.


‏درباره ی اراده قسمت جالبش اینه که اراده بر درون خودمون تسلط کمتری داره تا بیرون. 
گویا نمیشه چیزی رو به طور اختیاری نفهمید اگه شرایطش فهمش حاصل شده باشه. یعنی فهمیدن و نفهمیدن تابع اراده نیستن، انسان مضطره در برابرشون. و دیگه اینکه در برابر از یاد بردن ؛امر حافظه هم گویا تابع شرایطه و نه اراده!


همانطور که شما احتمالا از تماشای مسابقه فوتبال یا هر مسابقه ی دیگه ای لذت میبرید بنده دارم گرگیاس افلاطون رو میخونم و هر جواب استدلال دادن یا عقب نشینی ظاهری ای که سقراط جلوی مدعیانش میکنه رو مثل یه هوک چپ و راست و رقص پا میبینم و لذت میبرم. وسطش یهو میگم دمت گرم همینه رو همین نقطه دست بذار و بزن ناکارش کن . یا حتی حدس میزنم الان بحث دانش رو پیش میکشه و ضربه فنیش میکنه. 

خلاصه که لذت بردم! به به اقا سقراط .دست شما درد نکنه اقا افلاطون.


حال دلم رو به راه نبود گفتم عیب نداره باز خوبه بعد کلاس کانتِ ضیا شهابی، اون مسجدِ توو فلسطین سر راهه. هر وقت میرم حس خوبی بهم میده و یه کمیلی هم یادم بود که هفته پیش داشتن میخوندن.
کلاس رو ظهر زنگ زدن کنسل کردن ناراحت نشدم.اما الان دیدم اون برنامه خودم هم کنسل شده به طریق اولی :/ و یهو جا خوردم که "عه به جای اینکه الان اونجا باشم نشستم دارم اینترنت رو میجورم!"


خداحافظ گاری کوپر رو خوندم و این دور و بر هیچ کس نیست که بغض تو گلوم رو با حرف زدن باهاش (با خیلی حرف زدن و چرند بافتن ) خالی کنم.

شت. (ببخشید!)

کیه که ندونه حرف زدن سوپاپ اطمینانه . بگذریم

این کتاب خوب بود و زیبا . زیبا تر از این نمی شد تصور کرد. چرا؟ زیبا=زیب+ا چیزی که می زیبد . می آید. زیبنده طور مثلا، مناسب. این کتاب کاملا کاملا کاملا مناسب من بود.در واقع مناسب منِ الان و اینجایی بود. منی بود که با آرزوی آزادی آمده تهران! منی که .(شرایط یه مقداری سانسور میشود! همه چیز را که نباید ریخت رو داریه!) .خلاصه دم شما گرم اقا رومن گاری.


‏نگران جنگ شدید؟ یکم دیر نگران شدید! جنگ مدتهاست که هست فقط به لطف قاسم سلیمانی ها ما در وسطش نبودیم و نهایتا یک شمه ی اقتصادی از آن این اواخر به ما رسید. 
خب بله نگران جنگ هستم.
اما با تمام وجود ممنونم از مردی که نگذاشت تا این لحظه زندگی من وسط جنگ برود!
پ.ن 1: به چرندیات سخیف یک عده گوش ندید که اگه ناراحت ابان ماه بودید / نبودید دیگر ناراحت امروز نباشید/باشید. زر مفت است! هر ایرانی باید برای فقدان این سردار معتدل ِ وظیفه شناسی که حد و حدود خود را به خوبی می شناخت و در وظیفه دیگران دخالت نمی کرد متاثر باشد. ر.ج شود به پشتیبانی او از تیم مذاکره کننده ی هسته ای.

پ.ن 2: این وسط عده ای که تحمل یک لحظه اتحاد ملت ایران را ندارند شروع کردند به پخش حرف های ناموثق که سردار به دلیل نفوذ اطلاعاتی و دولتی ها کشته شده. این ها حرف مفت است . اگر یک بار که ادعای بی دلیل کردند می زند در دهنشان این چنین یاوه به مزدی شایع نمی شد.که حالا امروز بخواهند اتحاد ملت ایران پشت سردار بزرگ را برهم بزنند.

 


این چه خویِ بدیه که آدمیزاد داره؟

به محض اینکه یه مشکل بزرگش معجزه وار حل میشه فک میکنه اینکه یه امکان نبوده .یه ضرورت بوده! (کلا درمورد هر چی پیش بیاد همین اول به اون ذهن داغونش میرسه!) و به جا اینکه بره بنده ی اونی بشه که این امکان رو محقق کرده میگه خب شده دیگه.

اَه!


دلم برا زمانی که عاشق غسل نکرده بودم تنگ شده. زمانی که نفسم رو درویش مصطفا تبرکا می برد.

بگذریم. بعد ما هی میگفتیم آقا این یعنی عشق رو از انحصار جنسیت و بدنمندی دور کردن یه عده نفهم نمیفهمیدن . و ما هم باهاشون بحث میکردیم. سهروردی میگه خود اگاهی معرفت مستقیمه و انصافا هم درست میگه. الان من خوداگاهی دارم که اون چیزی که اقا رضا امیر خانی توصیف میکردن جدا شدن عشق از حصار جنسیت بود. دیگه علم حضوریه برام. بگذریم.

*درویش مصطفا دوباره به علی نگاه کرد . دستی بر سر علی کشید و گفت تبرکاً » . بعد دستش را به موها و ریش های سپیدش کشید.
- قبول حق . عاشقی که هنوز غسل نکرده باشه ، حکماً عاشقه ، نفسش هم تبرکه . یا علی مددی !
 

من او

رضا امیر خانی 

 

 

راستی چند تا رمان دیگه که عشق رو از حصار جنسیت دراورده باشن سراغ ندارین؟


اولین نکته اینکه چگالی لذت بخشی کتاب کم بود! اگر همه ی حرف   های مهمش را در 150 صفحه جمع میکرد واقعا 5 ستاره را می دادم!الان 3 ستاره دادم ! اواخر کتاب بهتر و بهتر می شد و غنی تر می شد چه به لحاظ ماجرا های کوچک نفس بند آور لابه لای سفر نامه چه از تحلیل ها و مقایسه های کارامد .
مشکلات بزرگ کتاب دو چیز است! اول اینکه خود امیر خانی گفت که این کتاب را عمدا به سمت و سوی گزارش برده و نه تحلیل و من و بسیاری دیگر که این کتاب ناامیدشان کرده به گمانم عاشق تحلیل ها و قدرت تحلیل او بودیم.راستش دومی بر میگردد به خود سوژه کره شمالی به نویسنده و مردم نگار اجازه نمی دهد بیش تر از نیم دانگش را روایت کند و نیم دانگ روایت شده (احتمالا باز به دلیل ماهیت سوژه ) بسیار کسل کننده و یکنواخت و تکراری است جوری تکرار نو .نوهای جناب "نو" در طبقه ی 38 هتل کوریا است. البته باز به دلایل اینکه سفر دوم اندکی آزادی ها بیشتر است برای من جذاب تر بود. و انگار یک جورهایی امیرخانی عزیز هم دست از آن آرمان صرفا گزارشش برداشته است در روایت سفر دوم. یک چیز دیگر که در هنگام خواندن کتاب اذیت میکرد این بود که رسم الخط و نگارش به آن شیوای همیشگی نبود انگار نوعی گرفتگی در لحن را شاهد بودم. مخصوصا در سفر اول باز!در آخر بگم که من کاملا نگرانی امیرخانی را درک میکنم از اینکه کتاب یک کتاب تحلیلی می شد بیشتر تا یک کتاب گزارشی اینکه در این فضای ی رادیکال برچسب بخورد و کار خوانده نشود و . اما شاید او باید این تصمیم دشوار را می گرفت و به مخاطب های همیشگی اش اعتماد میکرد و تحلیل خود را می نوشت به صورت موضوع موضوع حتی! نه روزشمار و وقایع نگاری.
حدالقل من اینجور بیشتر میپسندیدم.
امیدوارم کتاب بعد رمانی باشد که بشورد و ببرد این سفرنامه را!
باز نکته ی دیگر که تعجب کردم این بود که بعضی در انتقاداتشان گفته بودند فضایی که توصیف می شود همان فضای کتاب های فراریان از کره است! خب بیایید باور کنید که فضای کره همانطور است دیگر . توقع ندارید که وقتی فضا همانقدر بسته است بگوید گل و بلبل است دیگر ! والا!!

 


خوشبختانه اینجا رو کسی از آشناها چندان دنبال نمیکنه.

پس بذار راحت بگم که فک کنم بعضی از اطرافیانم یه شمارشگر نصب کردن رو گوشیشون!

یه شمارش گر که بین تولد این سال تا اون سالم تعدا زنگ ها و تماس ها و پیام ها ی من با اونا رو حساب میکنه و اگه از یه حدی بگذره برا تولدم بهم پیام تبریک میگه و گرنه نه! تبیین دیگه ای نمیتونم پیدا کنم برا اینکه یه سال در میون تولدمو دوستان تبریک میگن! البته که کلش مسخره بازی و اعتباریاته و اگه به من باشه کلا جمع کنین این مسخره بازیا رو. فقط به درد این میخوره که ادم یکم.نگران بشه که یک سال از عمرش گذشت و با توجه با دستاورد های اندکش باید دو دستی بزنیم تو سرمون.


از غبار بپرس/جان فانته

یک کتاب صمیمی از گشتن ها وبی پولی ها و پول دراوردن ها و پول به باد دادن های یک نویسنده در غربتی خود خواسته. از تقلا برای یافتن ایده ای که بتواند بفروشد . از سعی برای یافتن تجربه ی زیسته ای که بیارزد! چه نثر شیوایی داشت و چه زبان گرمی . و خط داستانی اوج ها فرود ها به خوبی کنترل میشد تا حدی که میتونم بگم 90 درصد احساسی رو که شخصیت اول تجربه میکرد با خوندن کتاب حس میکردی! وقتی نویسنده می خواست تو رو به خنده و ذوق و شعف وا می داشت و وقت هایی هم تو رو مجبور میکرد برای آرتورو ی بی نوا افسوس بخوری . جوری که انگار بر نادانی ها و بداقبالی های خودت حسرت میخوری. گاهی همراه با آرتورو دعا میکردی و همراه با اون از براورده شدنش شکرگذاربودی.
یکم جدی تر اینکه :
آرتورو هم مانند سوژه ی مدرن ایرانی بین ایمانی که در رگ هایش جاری است و ملال و بی توجهی ای که روزمره اش را منجمد کرده مانده است. گاه دست به شیطنتی میزند و گاه دعای 9 روزه میخواند. با آرتورو میشود از کتاب قدمی فراتر گذاشت به بطنِ بطین تجربه ی زیسته ی خودمان .میشود تضادها و مشکلاتمان و گاهگاهی هم امکان راه حل های احتمالیمان را در او به دقت جستوجوکرد.


توو اینستای پیجی مربوط به دانشگاه بهشتی زده بود از کارکنان دانشگاه تقدیر کنیم و . که یهو یادش افتادم. یاد اون پسرِ جوون مهاجر افعان که تو دانشگاه کار میکرد و توو دانشگاه میخوابید و چند سالی بود نرفته بود ولایتشون. چه مهربانانه به گل ها می رسید. اون حرف رو باهام شروع کرد راستش من دوست داشتم باهاش حرف بزنم اما هیچ وقت نتونستم شروع کننده خوبی باشم. دنبال در اداره پردیس دانشگاهی بین خرابه های داتشکده قدیم زیشت شناسی بودم که یافتنش اسون تر از پیدا کردن در تلار اسرار تو هاگوارتز نبود. میدید هی میرم و میام و توجهش رو جلب کرده بودم. گفت بشین. نشستم . به یه بوته که تازه به عملش اورده بود اشاره کرد و گفت بیینش! قشنگه ! نشستم تایید کردم. ولی خیلی سر در گم تر از اون بودم که باهاش گپ جدی بزنم. بلند شدم و خداحافظی کردم.وقتی داشتم می رفتم تا نقطه ی اشکم رقیق شده بودم. یکم دیگه که گشتم کلا از پیدا کردن اون خراب شده ناامید شد. با فراقتی و بی عاری ای حاصل از نا امیدی از یافتن گشتم تا باز باهاش گپ بزنم. گپ رو از سر گرفتم. از خونوادش پرسیدم داشتم دنبال اشتراکش با خودم تو غم غربت میگشتم. تازه چهار پنج ماه میشد که اومده بودم تهران . اولین چهار پنج ماه دور از خانواده.تازه اونم منقطع. گفته بود امسال عید میخوام برم ولایتمون. بعد سال ها. اون چی شد راستی؟ رفت نرفت؟چه میکنه تو این وضعیت؟

دلم نگرانش شد.


دوسه شب پیش از این :

امشب رفتم  بعد مدتها ستاره ای توجهم رو جلب کرد و خواستم بفهمم مال کدوم صورت فلکیه پنجره پاگرد رو رها کردم و رفتن تو حیاط آسمون رو نگاه میکردم و میدیدم نمیتونم صورت فلکی ها رو تشخیص بدم

حس بی سوادی بهم دست داد

 بی سواد نسبت به آسمون!


دوسه شب پیش از این :

امشب رفتم لب پنجره پاگرد و بعد مدتها ستاره ای توجهم رو جلب کرد و خواستم بفهمم مال کدوم صورت فلکیه پنجره پاگرد رو رها کردم و رفتن تو حیاط آسمون رو نگاه میکردم و میدیدم نمیتونم صورت فلکی ها رو تشخیص بدم

حس بی سوادی بهم دست داد

 بی سواد نسبت به آسمون!


سلام 
چند قرنی هست اینجا ننوشتم 

خب یکسال و خورده ای که نبودم ازدواج کردم الانم دارم تست میکنم میتونم چجوری معاش خانواده ی نوپام رو تامین کنم. راستش همیشه اینجوری بودم که آخرین چیزی که میخواستم ازش پول دربیارم فروش بود همیشه میگفتم من فروشنده نیستم. و بازاریابی رو زرد ترین و آشغال ترین کارد دنیا میدونستم و دیجیتال مارکتینگ که خود شر مطلق بود! حقیقت برام هیچ نسبتی با آدم ها نداشت.عموم آدم ها رمه ای بودن چشم و گوش و عقل و قلب بسته. اما دست تقدیر بزرگ مربی عالم، رب مطلق، خنده کنان بر اندیشه های واهی ام من رو گذاشت در شرایطی که اولین کار های جدی و پول دراوردن هام بشه از سئو و دیجیتال مارکتینگ و تنم قشنگ خاک آلودبشه. بله و حالا میدونم حقیقت در همین لحاظت به شدت تنیده شده با  واقعیت کشف میشه. همین لحظاتی که نگاه میکنی میبینی که جایی واستادی که حالت ازش بهم میخورد ولی الان میبینی اونقدرام بد نیست. هیچ وقت اینجوری فکر نمیکردم اما کار واقعا مهمه! نه که خود کار موضوعیت داشته باشه اینکه الان حلقه ارتباط "واقعی" آدم با دیگر آدم ها کاره. اگه روزی چیز دیگه بود خب اونه .

 


حسین تو چقدر تنها بودی و در تنهاییت شاد! چقدر عین تنهایی بودی ن فقط یک مصداق از مفهوم تنهایی.

 

چقدر ارزشمند بودی در خودت به خودی خود و البته از دیگران منع نکردی خودت رو حتی یک لحظه .ولی چجوری تونستی اینا رو جمع کنی ؟ واقعا تو "سخت"ی . تو عامل کار سختی. انقدر که خود سختی شده ای . تو جمع نقیضینی تو گویی خود محالی  ولی محقق شده.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها