حال پیرزن اصلا خوب نیست. سرطان بعد یکسال درمان و خوب شدن موقت دوباره با بهونه های مختلف خودنمایی کرد تا بالاخره همه ی بدنش رو گرفت. خودشم میدونه این روز ها روزهای اخرشه . ذکر مواقعش هوشیاریش اینه خدایا ببخش و ببر. گرچه این ذکر حال بقیه رو میگیره اما خب حقیقتش رو تقریبا همه قبول دارن.

رفتیم ملاقاتش . چیز قابل ذکری ازش باقی نمونده بود. مامان ته مونده هوشیاری پیرزن رو به چالش میکشید . 

اینو میشناسی؟ حالت بهتره ها! و منتظر پاسخی میموند ازش. و اونم به زحمت با اندک واژه هایی که هنوز به یاد داشت پاسخ میداد و گاها پاسخ ها زیرکانه میشد!

مامانم بهش گفت : این پسرمه ،رفته دانشجو تهران شده.

و پیرزن جوری که به سختی میشد شنید گفت : خدا قبول کنه!

.

.

.

وچقدر یادآوریه مهمیه! . خدا باس قبول کته وگرنه برو و بیا و درس و بحث و . که چی؟

حکیمانه بود!

 


مشخصات

آخرین جستجو ها